پرستوی عاشق
پرستــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی مهاجر

 

آسمان هست

 من هستم

 مثل يک پرستوی مهاجر با حسی غريب

 اما نه برای تو و نه برای هيچکس

در کنار اين مردم

شايد حضور صدايی نتواند نگاههايی چنين سنگين را جا به جا کند

 شايد برای باور وجودم اثباتی لازم باشد

 اما من وجود دارم

 برای تنهايی ديوارهای اتاق

برای انتظار قلبهای بدون عکس

 برای ترک خوردگی روح باغچه

من هستم با قلبی شکسته اما در حال تپيدن جدا از همه بودنها

همانطور که آسمان هست



| *| نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1398برچسب:, و ساعت 15:26 توسط parasto0 |

 

 

 



| *| نوشته شده در یک شنبه 13 شهريور 1398برچسب:, و ساعت 15:38 توسط parasto0 |

تولدت مبارک....!!!

 

هانیه جان

هیچ کلمه ای برای تبریک تولدت پیدانکردم که قدرت این راداشته باشد

که احساسم رابه تونشان دهم.

یک سبدگل یاس ویک قلب پرازعشق

برایت آرزومی کنم.

عاشقانه دوستت دارم

تولدت مبارک

بوس

Happy Birthdey

بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک

ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک

تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا

و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما

تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز

از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا

يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن

يکي به نيت تو يکي از طرف من

الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم

به خاطر و جودت به افتخار بودن

تو اين روز پر از عشق تو با خنده شکفتي

با يه گريه ي ساده به دنيا بله گفتي

ببين تو اسمونا پر از نور و پرندس

تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس

تا تو هستي و چشمات بهونه س واسه خوندن

همين شعر و ترانه تو دنياي ما زندس

واسه تولد تو بايد دنيا رو اورد

ستاره رو سرت ريخت تو رو تا اسمون برد

اينا يه يادگاري توي خاطره هاته

ولي به شوق امروز مي شه کلي قسم خورد

تولدت عزيزم پراز ستاره بارون

پر از باد کنک و شوق ،پر از اينه و شمعدون

الهي که هميشه واسه تبريک امروز

بيان يه عالم عاشق ،بياد هزار تا مهمون

 

این هم کیک تولدت دیگه ازکیک خبری نیست....!!!



| *| نوشته شده در یک شنبه 14 شهريور 1390برچسب:, و ساعت 15:11 توسط parasto0 |

خدا

 

 

 

 

 

 

سلام دوستای گلم.....

برام دعاکنیددوباره تنهایی دارم به آغوش لحظه هام میکشم.

ازاینکه تنها شدم غمگین نیستم ازاینکه دوباره عاشق شدم وحسرت تیک تاک لحظه های بی دغدغه

زندگیم میخورم...ازلحظه های که میدونستم عاشقم اما الان طرد شدن ساعت آزارم میده ولذتهای روکه

با آرزو بدست آوردم الان ازدست دادم داره شکنجم میکنن.....

خدایا....دوباره چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدا برای چی من؟! من که یه بارتاوان عاشق بودن پس دادم...دوباره چرا؟

خداخسته شدم بس نیست؟!؟؟؟؟؟ بازم میخواهی بمیرم؟بازم میخواهی دردتنهایی تحمل کنم؟

خدا دیگه نمیتونم بسه!لطفاتمومش کن!!!!!!!!!!خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا؟

میشنوی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا؟خسته ام خسته ی خسته........

دیگه نمیتونم تحمل کنم؟این بارچرا؟!توکه دیدی چه جوری مثل شمع آب شدم....توکه دیدی

چندبارمردم....توکه لحظه هام بخشیدی به غم وغصه .....بگوچه گناهی کردم؟

خدا تمومش کن....بزاربرای آخرین باربمیرم....

           خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

خواهش میکنم ازت تمومش کنی دیگه نمیتونم....آخه چقدرمثل ابربهاری ببارم؟چقدرلبخندبزنم که

هیچکس غم واشک چشمهام نبینه...؟چقدر دیگه التماست کنم؟آخه چقدر؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه میگن ازخداگله نکن اما من که هیچی ازت نخواستم فقط بهت گفتم خداجون منوبگیربخاطراینکه

عشقم زنده بمونه....برای اینکه میخواستم قلبموبدم به عشقم تااون بمونه.....نمیدونستم تاوان این

عشق مردنه!!نمیدونستم تودیگه بنده ای مثل منودوست نداری....نمیدونستم توفقط به عشق به خودت به

میدی.....

آره دارم کفرمیگم....خودت خدا یه بارانسان شوجای مازندگی کن....وقتی زمین میخوری کسی دستش

دراز نمیکنه بلندت کنه...وقتی دلت میشکنه کسی نمیگه چرا وفقط ترحمت میکنه....وقتی عاشقی هیچ

غمی نمیتونه سردوخسته ات کنه ولی یه باره به قول دیگران قسمت وسرنوشت بارون بهت هدیه میده به جای

عشق...وقتی لبخندت به بارمحومیشه چشمات به جای اشک شوق اشک غم میباره....وقتی دلت یه

باره پرمیشه ازنفرت کینه...خدا اون موقع چی؟بازم راه خودتومیرفتی؟!!!!!!!!

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

میشنوی صدامو؟داری میبینی گریه میکنم؟داری میبینی غم وغصه هام آوارحسرت شدن؟

خدا تمومش کن...بسه!

 

 

 



| *| نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, و ساعت 10:57 توسط parasto0 |

حقیقتی شیرین تراز تو خواهم ساخت!!!!!!!

 

می دانم بر نخواهی گشت.زمان همه چیز را پشت سر خواهد گذاشت.


هزاران سال برایم کافی نخواهد بود که خاطراتت در ذهنم محو شوند.


هزاران سال برایم کافی نخواهد بود تا نگاه هایت را فراموش کنم


و لبخند ها و اشک هایت را از یاد ببرم.


لحظاتی که از خوش حالی روی پا یند نمی شدی,حرکاتت,خنده هایت


و برق شادی که در چشمان وحشی تو موج می زد,غرق در رویا می شدم و


لحظاتی که از گریه و بغض توان حرف زدن نداشتی و در اغوش می گرفتمت,


نگاه های معضومانه و لرزش دستانت تمام غم های عالم را بر سرم اوار می کرد;


چرا که تو اندوهگین بودی و حال همان عشق,همان کسی که به امیدش شب و روز را


می زیستم و همان کسی که با او بودن معنی زندگی را در دلم رقم می زد شده اندوه


زندگی ام.


دیگر حتی اشکم در نمی یاد و تنهایی تمام وجودم را گرفته.


اکنون تنها هستم و می دانم بر نخواهی گشت.شاید یک هزاره برای تو


کافی باشد تا مرا ببخشی,شاید....


برای همیشه ماندنت در ذهنم,


حقیقتی شیرین از تو خواهم ساخت.....


حقیقتی شیرین از تو خواهم ساخت.....


حقیقتی شیرین از تو خواهم ساخت.....


خواهم ساخت.....


.....



| *| نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, و ساعت 11:21 توسط parasto0 |

روزهای بی رنگی

 

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط

خطي

کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي

بي رنگي

روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم



| *| نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, و ساعت 11:19 توسط parasto0 |

خسته ام!

 

 

 

تا کی ؟ تا کی می خوای اومدنت رو پشت روزها و هفته های تقویم  قایم کنی ؟ تا کی

 

می خوای واسه بودنت واسه اومدنت بارون رو بهونه کنی؟ بس نیست ؟

 

 این همه از تو گفتن بس نیست ؟تا کی باید از تو بنویسم ؟

 

 خسته شدم ... خسته شدم از بودن با خاطره هات...خاطره هایی که مال من نیست و

 

در من غوطه ور شده...امشب می خوام دستات رو تو دست اسمون بذارم

 

 دیگه نباشم و دلم رو بسپرم به آسمون...وقتی واژه هام در برابر تو کم میارن

 

 دلم دیگه حرفی واسه گفتن نداره ...دلم آروم شده آروم تر از عمق نگاه تو...

 

دیگه وقت رفتنه...دل بیتابم رو کنار چشات جا میذارم و گم میشم تو همه ی بودن ها و رفتن ها...

 

همین جا کنار خاطره های نبودن تو و بودن و موندن من آخر دفتر

 

خاطراتم مهر پایان میزنم...حالا این تو و این خیالت

اخط آخر:

یه دل میگه نشو عاشق کس .....یه دل میگه میمیرم بی نفس

یه دل میگه برم و یه دلم میگه خو کن به قفس



| *| نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, و ساعت 11:15 توسط parasto0 |

بامن حرف بزن!

 

images.jpg

 

نامت زبان پرستو هاست

وقتی که شهر را ترک میکنی

با من حرف بزن

با من حرف بزن

ای شعر خاموش !

بگذار سایه روشن صورتت

خطوط عشق را واضح تر ابراز کنند

و گیسوان شعله ورت

در دست بادها سرکشی کنند.

کاش حالت چشمانت نگران کننده نبود

ومرا به حال خودم وا می گذاشت.

می دانم که دلت آیینه تمام شکسته ی تقدیر است

ولبانت،

آمیزه ایی ازغرور وطلب

اما محض رضای عشق

ای یادگار خاموش ،

همیشه روبرویم باش!

دوباره با من حرف بزن.



| *| نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, و ساعت 18:50 توسط parasto0 |

بگذار بداننـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.....

 

بگذار پرندگان در نام تو زندگی کنند و باران بر حرفهایم ببارد.


بدون تو زندگی دهلیزی طولانی است.

تو را می سرایم مثل هر روز شیرین تر از انگورهایی که سر بر ستاره ها می سایند.

از سرودن تو هرگز سیر نمی شوم.

من گرسنه ی نگاه توام دوست دارم حتی برای یک لحظه ساکن مجمع الجزایر

قلب تو باشم.

هر شب نشانیت را از ماه می پرسم.

می گوید:

تو در کلبه ای زندگی می کنی که از عشق و شبنم و آذرخش

ساخته شده است.

می گوید:

همه ی آنهایی که مسافر صبح اند راه خانه ی تو را می دانند.

 

هر شب به یاد ستاره ای می افتم که در کودکی من بر شاخه درخت

حیاطمان بدل به میوه ای ناب می شد که عطر تو را داشت.

 

بگذار  آواز بخوانم.

بارانها را در آغوش بفشارم و همراه رودخانه ها به


سوی تو بیایم.

بیادر چشمان باران خورده ی من بنشین!

بیا در قلب نقره ای من بنشین!

من خویشاوند یاسم برادر زاده ی بهار که اگر چه در زمستان به دنیا

آمده ام شبیه شکوفه های سیبم.

کلبه ای را که نفس تو در آن زندگی می کند را دوست دارم.

و به  درختانی که هر صبح و شب تو را می بینند عشق می ورزم.

یک روز همه چیز تمام می شود جز چشمان تو.

پس از من تو در کاجهای بلند در بیرقهای افراشته در میوه های

تابستانی و در ترانه های عاشقان ادامه پیدا می کنی.

و تنها نور پیراهن توست که بر دنیا می تابد...



| *| نوشته شده در شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, و ساعت 18:33 توسط parasto0 |

تنهــــــــــــــــــــــــــــــایی...

 

 

 

 

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

 

   یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 

       بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

 

            اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

 

 

                 زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

 

           رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

 

       آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

 

  اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

 

   دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

 

        تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

 

             تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

 

                  پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

 

                     تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

 

                         داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

 

                             رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

 

                        تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

 

                  منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

 

              نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

 

             تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

 

             عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

 

             گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

 

                نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

 

                    شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

 

                      و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

 

                         پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

 

                             اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

 

                             بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

 

                             ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

 

                             روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

 

                             بـه خـدا نـمــیـری از یاد



| *| نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:, و ساعت 13:28 توسط parasto0 |