پرستوی عاشق
خدا

 

 

 

 

 

 

سلام دوستای گلم.....

برام دعاکنیددوباره تنهایی دارم به آغوش لحظه هام میکشم.

ازاینکه تنها شدم غمگین نیستم ازاینکه دوباره عاشق شدم وحسرت تیک تاک لحظه های بی دغدغه

زندگیم میخورم...ازلحظه های که میدونستم عاشقم اما الان طرد شدن ساعت آزارم میده ولذتهای روکه

با آرزو بدست آوردم الان ازدست دادم داره شکنجم میکنن.....

خدایا....دوباره چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدا برای چی من؟! من که یه بارتاوان عاشق بودن پس دادم...دوباره چرا؟

خداخسته شدم بس نیست؟!؟؟؟؟؟ بازم میخواهی بمیرم؟بازم میخواهی دردتنهایی تحمل کنم؟

خدا دیگه نمیتونم بسه!لطفاتمومش کن!!!!!!!!!!خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا؟

میشنوی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا؟خسته ام خسته ی خسته........

دیگه نمیتونم تحمل کنم؟این بارچرا؟!توکه دیدی چه جوری مثل شمع آب شدم....توکه دیدی

چندبارمردم....توکه لحظه هام بخشیدی به غم وغصه .....بگوچه گناهی کردم؟

خدا تمومش کن....بزاربرای آخرین باربمیرم....

           خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

خواهش میکنم ازت تمومش کنی دیگه نمیتونم....آخه چقدرمثل ابربهاری ببارم؟چقدرلبخندبزنم که

هیچکس غم واشک چشمهام نبینه...؟چقدر دیگه التماست کنم؟آخه چقدر؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه میگن ازخداگله نکن اما من که هیچی ازت نخواستم فقط بهت گفتم خداجون منوبگیربخاطراینکه

عشقم زنده بمونه....برای اینکه میخواستم قلبموبدم به عشقم تااون بمونه.....نمیدونستم تاوان این

عشق مردنه!!نمیدونستم تودیگه بنده ای مثل منودوست نداری....نمیدونستم توفقط به عشق به خودت به

میدی.....

آره دارم کفرمیگم....خودت خدا یه بارانسان شوجای مازندگی کن....وقتی زمین میخوری کسی دستش

دراز نمیکنه بلندت کنه...وقتی دلت میشکنه کسی نمیگه چرا وفقط ترحمت میکنه....وقتی عاشقی هیچ

غمی نمیتونه سردوخسته ات کنه ولی یه باره به قول دیگران قسمت وسرنوشت بارون بهت هدیه میده به جای

عشق...وقتی لبخندت به بارمحومیشه چشمات به جای اشک شوق اشک غم میباره....وقتی دلت یه

باره پرمیشه ازنفرت کینه...خدا اون موقع چی؟بازم راه خودتومیرفتی؟!!!!!!!!

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

میشنوی صدامو؟داری میبینی گریه میکنم؟داری میبینی غم وغصه هام آوارحسرت شدن؟

خدا تمومش کن...بسه!

 

 

 



| *| نوشته شده در پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, و ساعت 10:57 توسط parasto0 |

حقیقتی شیرین تراز تو خواهم ساخت!!!!!!!

 

می دانم بر نخواهی گشت.زمان همه چیز را پشت سر خواهد گذاشت.


هزاران سال برایم کافی نخواهد بود که خاطراتت در ذهنم محو شوند.


هزاران سال برایم کافی نخواهد بود تا نگاه هایت را فراموش کنم


و لبخند ها و اشک هایت را از یاد ببرم.


لحظاتی که از خوش حالی روی پا یند نمی شدی,حرکاتت,خنده هایت


و برق شادی که در چشمان وحشی تو موج می زد,غرق در رویا می شدم و


لحظاتی که از گریه و بغض توان حرف زدن نداشتی و در اغوش می گرفتمت,


نگاه های معضومانه و لرزش دستانت تمام غم های عالم را بر سرم اوار می کرد;


چرا که تو اندوهگین بودی و حال همان عشق,همان کسی که به امیدش شب و روز را


می زیستم و همان کسی که با او بودن معنی زندگی را در دلم رقم می زد شده اندوه


زندگی ام.


دیگر حتی اشکم در نمی یاد و تنهایی تمام وجودم را گرفته.


اکنون تنها هستم و می دانم بر نخواهی گشت.شاید یک هزاره برای تو


کافی باشد تا مرا ببخشی,شاید....


برای همیشه ماندنت در ذهنم,


حقیقتی شیرین از تو خواهم ساخت.....


حقیقتی شیرین از تو خواهم ساخت.....


حقیقتی شیرین از تو خواهم ساخت.....


خواهم ساخت.....


.....



| *| نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, و ساعت 11:21 توسط parasto0 |

روزهای بی رنگی

 

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط

خطي

کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي

بي رنگي

روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم



| *| نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, و ساعت 11:19 توسط parasto0 |

خسته ام!

 

 

 

تا کی ؟ تا کی می خوای اومدنت رو پشت روزها و هفته های تقویم  قایم کنی ؟ تا کی

 

می خوای واسه بودنت واسه اومدنت بارون رو بهونه کنی؟ بس نیست ؟

 

 این همه از تو گفتن بس نیست ؟تا کی باید از تو بنویسم ؟

 

 خسته شدم ... خسته شدم از بودن با خاطره هات...خاطره هایی که مال من نیست و

 

در من غوطه ور شده...امشب می خوام دستات رو تو دست اسمون بذارم

 

 دیگه نباشم و دلم رو بسپرم به آسمون...وقتی واژه هام در برابر تو کم میارن

 

 دلم دیگه حرفی واسه گفتن نداره ...دلم آروم شده آروم تر از عمق نگاه تو...

 

دیگه وقت رفتنه...دل بیتابم رو کنار چشات جا میذارم و گم میشم تو همه ی بودن ها و رفتن ها...

 

همین جا کنار خاطره های نبودن تو و بودن و موندن من آخر دفتر

 

خاطراتم مهر پایان میزنم...حالا این تو و این خیالت

اخط آخر:

یه دل میگه نشو عاشق کس .....یه دل میگه میمیرم بی نفس

یه دل میگه برم و یه دلم میگه خو کن به قفس



| *| نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, و ساعت 11:15 توسط parasto0 |